آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

آراد عشق مامان و بابا

بدون عنوان

سلام خوشگل مامان یه عالمه عاشقتم یه عالمه دوستت دارم عزیز دلم خیلی دلم برات تنگ شده نفس مامان راستی روز شنبه ٢٥ آذر برای اولین بار تکون خوردی نفسم دو تا تلنگر کوچیک و پشت سر هم کیف کردم نفس مامان یه حس فوق العاده دوست داشتنی  بود یه هدیه عزیز و فوق العاده که یه کادو با ارزش و دوست داشتنی برای روز تولدم بود آخه روز قبلش یعنی ٢٤ آذر تولد مامان بود عزیزکم و کلی روز خوبی بود بابایی اول صبح انقدر خوشگل مامان و سورپرایز کرد که می تونم به جرات بگم یکی از قشنگترین سورپرایزهای عمرم بود عسلم من خواب بود نزدیک های ساعت ٩ بود یه دفعه احساس کردم صدای موزیک زیاد شد ولی توان بلند شدن نداشتم یه هو احساس کردم همه جا به طرز عجیبی روشن شد چ...
27 آذر 1391

از طرف بابای رها

عزیزم فردا میری تو١٩ هفتگی هر روز وقتی بدار میشو میام اتاق خواب قشنگ تو نگاه میکنم و آرزو میکنم همیشه و همه جا و...  باشیم رها بابا جان همه بابا بزرگ مامان بزرگا منتظر امدنتیم راستی مامان شرطی باخته آزاد نمیدونم چی بگیرم ولی دارم فکر میکنم وقتی به دنیا امدی با هم فکر کنیم و شرط بگیریم .بابا جان الان به مامان گفتم برای شرط پیانو بخره ان هم کلاستیک دیواری.فدا.فعلا بای بای.
21 آذر 1391

یه سورپرایز دوست داشتنی

سلااااااااااااااااااااام گل پسرم تاج سرم عزیز دلم یه عالمه عاشقتم نفس مامان خیلی دلتنگتم و هر روز مشتاق تر می شم که ببینمت و تو بغل بگیرمت و ببوسمت   فرشته ی کوچولوی من با اومدنت یه دنیا شادی رو مهمون خونه ی دو نفره مون کردی من و بابا رو عاشق تر از قبل کردی عاشقانه دوستت داریم راستی دیروز بابا منو یه سورپرایز حسابی کرد ٤ روز مونده به تولدم و بابا دیشب کادومو داد و کلی کیف کردم برام یه گوشی موبایل خوشگل خریده بود کلی ذوق کردم از اینکه به یادم بود باباییییییییییییییییییییییی خیلی دوستت دارم خیلی زیاد امیدوارم که گل پسرمون هم مثل تو باشه مهربون و دوست داشتنی و وفادار و فداکار خدا جونم ازت ممنونم که من و لایق این همه عشق دونستی و ...
20 آذر 1391

بدون عنوان

سلاااااااااااااااااااااام گل پسرم تاج سرم عزیز دلم یه عالمه دوستت دارم خوشگل مامان خیلی دوست ارم که زود زود بیای تو بغل مامانی و بابایی که عاشقانه دوستت دارن راستی چند روز پیش بابایی برات یه پکیج صد آفرین خریده بود که از سه ماهگی باهات کار کنیم که بتونی راحت تر حرف بزنی و کمکم بتوی بخونی من که خیلی خوشحال شدم که انقدر بابا جون به فکرته و کلی ذوق کردم دیروزم با بابایی رفتیم و برات پیانو دیدیم خیلی خیلی خوشگل بودن و ما تصمیم گرفتیم که یه پیانو دیجیتال برات بگیریم اینم فکر بابا سپهر بود و منم کلی خوشحال شدم ما دوست داریم وقتی شما بزرگ شدی بتونی یه ساز و خیلی خوب بزنی و از اونجایی که پیانو ساز مادر هست و یه ساز کلاسیکه ما اینو انتخاب کردیم امیدو...
18 آذر 1391

بهترین روزهای زندگیمون

عزیز دل مامان سلام یه عالمه عاشقتم پسر نازم  من و بابا خیلی دوست داریم که زود زود به دنیا بیای و بیای تو زندگی قشنگ و عاشقانه ما . راستی روز چهارشنبه من و بابایی رفتیم سرویس چوبیت رو گرفتیم وای که چه قدر خوشگل و ناز شده بود بعدشم با کلی ذوق و شوق و عشق آوردیمش خونه و دوتایی شروع کردیم به چیدن وسایلات وای که چه قدر خوش گذشت بابایی که انقدر ذوق داشت که وسایلاتو با عشق تمام از تو بسته بندی هاش در می آورد و می چید تو قفسه ها انقدر هیجان داشتیم که دست و پامون می لرزید انقدر حس خوبی بود که حد و اندازه نداشت تا ساعت 5/1 -2 شب مشغول جابه جایی وسایلت بودیم گل نازم ولی اصلاً خسته نبویم انگار که کل دنیا رو به ما هدیه داده بودن خیلی لذت بخش بو...
11 آذر 1391

خاطرات یک جنین

خاطرات یک جنین! ( جالبه، بخونین ) تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کردم و فعلا برای مسکن، رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچ ه! اظهار وجود: هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد. زندان : گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!! فرق اینجا با آنجا : داشتم با خودم فکر می کردم اگه قراربود ما جنین ها به جای رحم مادر در جایی ا...
8 آذر 1391

17 هفتگی ات مبارک

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام پسر خوشگلم عزیز دلم ، مامان و بابا خیلی دوستت دارن امرو ١٧ هفته شدی مبارک عزیز دلم کم کم داری بزرگ می شی من و بابا هم هر روز خوشحال تر و شادتر و هیجان زده تر می شیم خیلی خوشحالم که خدای مهربون تو کوچولوی خوشگل و ناز رو به من و بابا هدیه داده راستی حال مامان هم هر روز داره بهتر می شه هر چند ٤شنبه به ٤شنبه که سر هفته ات می رسه حال مامان بد میشه و این هم عجیب و هم جالبه راستی خوشگلم امروز سرویس چوبیت رو می یارن  من و بابا خیلی خوشحالیم خیییییییییییییییییییییللللللللللللللللللی دوستت دارم عسلم خیلی زیاد و هر روز بیش تر از پیش مشتاق دیدن اون روی ماهت می شم عزیزکم یه چیز دیگه اینکه شروع کردم به ...
8 آذر 1391

من خیلی خوشحالم امروز

       سلام عزیز مامان الهی من قربونت برم که داری کم کم بزرگ می شی و تو دل مامانی جون می گیری امروز ٤ ماهه شدی (١٦ هفته ) و منم خیلی خیلی از این بابت خوشحالم عزیزکم حال مامان هم خیلی خیلی بهتر شده و دیگه حالت تهوع هاش داره تموم می شه الان خیلی خیلی حس خوبی دارم چون می تومن بیشتر حست کنم و بیشتر باهات حرف بزنم و برات کتاب های جورواجور و شعرهای مختلف بخونم و کلی با هم حرف بزنیم و خوش بگذرونیم حالا خیلی خیلی بیشتر دوستت دارم پسر خوشگلم و قول می دم که تند تند بیام و بهت سر بزنم دوستت دارم جوجه ی من ...
1 آذر 1391

اولین سونوگرافی رها جونم

بعد از اینکه فهمیدم مامان شدم یه حال و هوای دیگه ای داشتم هم من هم باباجونت یه حس جدید و تازه یه دلهره شیرین و دوست داشتنی تمام ذهن مامان و مشغول کرده بودی نگران آینده ات بودم نگران سلامتیت و هزار و یه جور فکرو خیال دیگه من و بابایی تصمیم گرفتیم که بریم دکتر تا مطمئن بشیم . فردای اون روز یعنی دوشنبه ٢٧ شهریور ٩١ من و بابایی رفتیم پیش یه دکتر اونم برامون سونوگرافی نوشت تا سن جنین و سلامتش رو تعیین کنه و با یه سری آزمایش . رفتیم سونو  که بسته بود و گفتن باید فردا بیاین . فرداش رفتیم سونوگرافی چه قدرم شلوغ بود و حال منم خیلی بد بود همش بالا می اوردم تمام بدنم درد می کرد رنگ و روم پریده بود تمام وجودم از ضعف می لرزید خلاصه ب...
18 آبان 1391

هورااااااااااااااااااا من مامان شدم

رها جونم عزیز دل مامانی  می خوام امروز از اولین روزی برات بگم که فهمیدم خدا یه فرشته ی خوشگل و کوچولو به مامان و بابا داده تا زندگیشون قشنگ تر بشه و خوشبختی شون بیشتر و بیشتر و بیشتر روز یکشنبه ٢٦ شهریور ١٣٩١ بود مامان اصلاً حال نداشت همش حالت تهوع داشت و خیلی خیلی خسته بود حسابی کلافه شده بودم ولی یه جورایی مطمئن بودم که خبری نیست چون دو هفته قبلش یه تست داده بودم و منفی بود و از اونجایی که ما یه هفته رفته بودیم مسافرت چین همش فکر می کردم مسموم شدم تاثیر غذاهای اوناست که به من نساخته   می خواستم برم دکتر ولی انگار یه حسی بهم گفت که یه تست دیگه بگیرم منم که سر کار بودم و سریع رفتم از داروخانه سر خیابون شرکت یه تست دیگه خری...
18 آبان 1391