مامانی مریض شده
سلام گل پسر خوشگل مامان ، یه عالمه عاشقته مامان عزیز دلمببخش که خیلی وقته چیزی برات ننوشتم هفته شلوغی رو پشت سر گذاشتم عزیز دلم جمعه که رفتیم خونه عمو سهیل تولد عمو جون بود و ما رفتیم برای شام شب خوبی بود فرداشم که سالگرد آشنایی من و بابا جونت بود
هشتمین سالگرد آشناییمون بود چه سالگردی داشتیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! :)))) تا حالا چنین سالروزی رو جشن نگرفته بودیم به همین مناسبت نه من رفتم سر کار نه بابایی موندیم خونه و جشن گرفتیم چه جشنی !!!!!!!!!!!!!!!!!!! جشن خونه تکونی
همچین به این مناسبت رس خودمون رو کشیدیم که نگو من جمله برناممه های این روز شستن تمامی شیشه ها ( ١٢ عدد ) از بیرون و داخل تمیز کردن دیوار ها شستشوی ١٢ پرده و نصب اون ها
گردگیری و جنازه آخر شب !!!!!!! خلاصه با این روز خاص خودمون و خفه کردیم :) فرداش هم که واسه عمو سهراب جونت خواستگار اومد و ما مجبور شدیم بریم خرید و بعدشم بریم خونه مامان جون شبم که عین دو عدد مرده متحرک به سوی منزل رهسپار شدیم و مردیم روز دوشنبه هم کمر همت بستیم و اومدیم سرکار چه کار کردنی آنچنان سرمایی خورده بودم که اصلاً نفسم در نمی یومد و داشتم جان به جان آفرین تسلیم می کردم دیروزم که مثلاً روز استراحتمون بود و بازم کار و کار و کار .... واقعاً حالم بده الانم که اومدم سرکار و دارم براتون این روزهای پر از خاطره رو بازگو می کنم خدا به داد آخر هفته دوست داشتنیمون برسه مامانی برام دعا کن که زود خوب شم همش نگرانم که نکنه تو هم با این حال من اذیت بشی ببخش مامانی ولی سعی می کنم که زود خوب شم دوستت دارم عزیز دلم